دعا کنیم؛ دعا

سلام.

چهار دیپلمات اسیر داریم ما. در کجا؟، در اسرائیل.

در حال حاضر هم من کاری با این که این ها با دستور چه کسی رفتن و برای چه رفتن و کسی آیا از آن‌ها در آنجا پشتیبانی کرد و... ندارم.

ماه رمضان است. خانواده جاویدالاثر «سید محسن موسوی» برای فرج و گشایش در کار این چهار دیپلمات در 30 شب رمضان جلسه‌ی قرآن برپا کرده‌اند. استاد حامد شاکری‌نژاد هم با نوای زیبایشان حلاوت قرآن را به حاضرین می‌چشانند.

شبکه قرآن هم در این بین فیلم برداری از این مراسم را متقبل شده بود تا این اینکه ...

...:چون عکس این چهار دیپلمات را پشت سِن نصب کردید، فیلم برداری نمی‌کنیم. بعدا در پخش مشکل داریم.

کلامی بود که من در توجیه نبود فیلم برداران شنیدم.

خدا پدر مدیر شبکه قرآن را بیامرزد.

خدا پدر سیاست گزاران صدا و سیما را بیامرزد.

---------

از نسل قبل خودم شنیدم که زمانی که امام در 12 بهمن، از هواپیما پیاده می‌شد، ناگهان تلویزیون پخش تصویر پیاده شدن امام را متوقف و چیز دیگری پخش می کند.

تلویزیون ها بود که به خیابان ها پرتاب شد.

----------

فیلم درست و حسابی که در مورد این‌ها بلد نیستند بسازند. مستند درست و درمانی هم که پخش نکردن. یک جلسه قرآن برای آزادی این چهار عزیز هم برقرار شده، نمی‌توانند پوشش بدهند؟!

حتما اون پنج شب اول را هم اگر روزی روزگاری پخش کنند، قرار نیست باز اسمی از این چهار بزرگوار بیاورند.

ساختار این صدای و سیمای به دور از اسلام و فدائیان اسلام را روزی بر سر سکولارها آوار می کنیم.


*خانه پدری سید محسن موسوی -واقع در منطقه 10، خیابان کمیل روبروی بوستان رضوان -بعد فوت ایشان تبدیل به دارالقرآن آیت الله بهجت (مرکز آموزشی امام هادی علیه السلام) شده است.

* من نمی دانم جدایی دین از سیاست و امور جامعه را دوستان چه چیزی تفسیر و تاویل می‌کنند که این دست رفتارها -ی پر شمار- را در آن حاضر نمی‌بینند.

یادداشت عذرخواهی

نوشته دیر می شود گاهی

دو ماه وبگاه را به روز نکرده حالا برای من یادداشت عذرخواهی می نویسد. 

البته که به کم کاری توی خاطی بر می گردد.../ 

 ------ 

سلام. 

!

یادداشتی مانده از پیش...

دغدغه بزرگ شدن...  

سخت است و پر هزینه.  

---------

چهار فصل ابتدای ارمیا را خواندم، نفس‌گیر بود... 

ارمیا داشت خفه می‌شد، زمین و زمان برایش تنگ شده بود. ذهنش مدام در زمان حرکت می‌کرد. گذشته مثل یک خواب دوست داشتنی از جلوی چشمانش می‌گذشت. البته برای من که بسیار دوست داشتنی بود... نمی‌دانم ارمیا با این گردش در زمان چه می‌کرد؛

من هم داشتم خفه می‌شدم. 

خاک جنوب مثل آب بود، آدم در آن فرو می‌رفت غرق می‌شد. در دست آدم چون آب می‌لغزید. 

سنگینی بزرگ شدن داشت خفه‌اش می‌کرد. 

-...بنویسید هنوز آدم نشده، وگرنه من که تازه نمازم تمام شده بود... 

--------- ---------

اسد دوست داشتنیه، سیر بزگ شدنش خواستنی‌ست. دارد نشان می‌دهد که میان معرکه آدم‌های بزرگ با آدم‌های گنده فرق می‌کنند. خیلی ها گنده هستند، کار نشد ندارد برایشان، جابری هستند برای خودشان- اما خارج معرکه-. یک تنه با کمک صمد کمپانی‌ها کل شهر را می‌توانند مختل کنند، اما بزرگ نشده‌اند. در معرکه این را نشان می‌دهند. 

من داشتم خفه می‌شدم. زیر فشار بزرگ نشدن، له شدم. 

--------- --------- --------- 

ما یک کارهای در طول روز انجام می‌دهیم، در اصل برای بزرگ شدن. اما بی‌توجه از کنارشان رد می‌شویم، انگار نه انگار. 

--------- --------- --------- ---------  

چهار فصل ابتدای ارمیا را خواندم، نفس‌گیر بود...  

عالمی دارد برای خودش این ذهن نوشته ی جوان 20 سال پیش.