یا مقلّب القلوب

یا مقلّب القلوب و الابصار یا مدبر اللیل و النهار یا محوّل الحول و الاحوال حوّل حالنا الى احسن الحال

روز عید یا همان نو روز(نو شدن سال) مسلمان ها روز اول بهار نیست. در اندیشه ما روزها و شب های قدر ماه رمضان وقت این نو شدن و تغییر و تحول هست. تو این روزها و شب ها است که برنامه یک سال آینده نوشته می شود و رقم می خورد و سال جدید به افق شب های قدر کلید می خورد. تو این شبها است که اَحیا می گیریم تا اِحیا بشویم و مُحیا برای سال جدید.(شب زنده داری- زنده شدن- آماده شدن)

البته متوجه هستید که روز عید آن روزی است که از ما گناه سرنزند. ماه رمضان را اگر حواسمان باشد همه اش عید است.


چند دعای خوب:

- خدایا گناهان ما را بیامرز و  معرفت ما را افزایش بده.

- خدایا ذائقه ی ما را قوت بده که مزه شیرینی و بوی خوش عبادت و طاعت را حس کنیم و مزه تلخ و چندش آور و بوی بد گناه و ذنب را بفهمیم و گولمان نزنند.

- خدایا مرگ ما را در راه دفاع از حق و حقانیت جضرت علی (ع) قرار بده.

- خدایا به من و دوستانم همسر و فرزندانی سالم، صالح، خوش روزی و خوش قدم عطا کن.


کار فکر کردن و میکس کردن خطوط بالا با من بود و به ترتیب از این آقایان خط گرفتم: حاج محمود ابوالقاسمی، دکتر محمد اسدی گرمارودی و حاج آقا مجتبی تهرانی قدس سره.

چرا شد ای خدا دل از غمش جدا

چرا شد ای خدا  دل از غمش جدا...

جور عقل

سلام

روح و تنم به فریاد اومدن .... از جور عقل ناکارآمدم.

تا حالا چند بار این دوتا به گریه افتاده باشند از دست این بی خرد خوبه.

صاحب کار

سلام...

اصولا کاری که صاحب نداشته باشه دلم بهش رضا نمی ده. چندین بار هم سر همین قضیه کات کردم و خودم را از برنامه های مختلف بیرون کشیدم.

حالا هرکی اومد گفت من صاحب این کار هستم، بالای سر کار ایستادم، هم نه!

خب البته طبیعیه همه همینطوری اند. ولی نه دیگه. مسئله چون حل شود آسان شود. همه می دونن ولی...

کلا حساسم.

قفل کردم. یک کار دارم انجام میدهم، کسی که اسما بالای سرش هست، میشه بهش اعتماد کرد، یکجورایی بهش می شه گفت که صاحب کار ایشون هست. ولی:

1- پای کار محکم نمی یاد. سراغ نمی گیره.

2- صاحب اصلی ایشون نیست.

اولا از جهت مورد 1، دوم از این جهت که در کار قفل کردم سخت مشتاق نفر اصلی هستم.

سر نماز یاد قضیه عالمان شیعه و حاکم سرزمین اهل تسنن و گرفتاریشان افتادم که سه روز هر روز یک نفر از بهترین بهترین های شیعیان به بیابان می رفت و امام زمان (عج) را صدا می زد که بیاد و کمکشان کنه. روز سوم امام عصر (عج) تشریف آوردند و گفتند خودتان سه روز دعا شرط کردید وگرنه همان روز اول می آمدم و مشکل را حل می کردم. (خلاصه اش را جهت یاد آوری گفتم. اون هایی که نشنیدند برن بخوانند تا محتوی داستان و علت استفاده من از این حکایت را متوجه بشوند)

حالا اینه که، صاحب کار، خوب! باید کمک کنه. گیر کردم بابا. باید از کار حساب بکشه. سربزنه، سراغ بگیره. این چه طور اش است؟ من نمی فهمم. کارم زیاده دست تنهام. مشکل از قبل مانده و پیش رو هم تا دلت بخواد. منم گیج...

درد من را خوب درمان کن، ای جان من...

----

- کلا پیام کوتاه هم می فرستم حتما مقیدم سلام اولش بذارم. پیام هشدار هم می فرستم اولش می نویسم سلام!

هم نام خداست، هم این که معصوم (ع) میگه کسی که صحبتش را با سلام شروع نکرد محل نذار، جوابش را نده...

- یک رفیق ترک داشتم زمان سنین دبیرستان، اسمش صاحَب بود. خیلی دوستش داشتم. بامعرفت بود. یک دوره کوتاهی باهاش بودم. خونشون جابجا شد فکر کنم رفتن ارومیه، شماره موبایلش هم یک جورایی از دسترس خارج شد دیگه. حسرت رفیق خوب و باب میل موند به دلم.

روز رزم

صبح روز تاسوعا و عاشورا مثل ساعت‌های قبل از اعزام به جنگ و یا شروع عملیات است.

هر لحظه یک جوان از ورودی خیمه دم مسجد داخل میشه، با بقیه حال و احوال می‌کند، لحظه‌ای توقف می‌کنه بعد می‌ره داخل مسجد. بساط زیارت عاشورا بپاست. نفس‌ها هستند که یکجا مجتمع می‌شوند، شور می‌گیرند و آماده به صحنه می‌آیند. آماده غوغا. این صحنه غوغا مرد می‌طلبد.

.

کم کم روضه و دم گرفتن و جمع شدن دسته بیرون مسجد.

تابلوهای ذکر بالا میره و یک به یک، دسته‌های 50 نفره به حرکت می‌افتند. گوسفند هست که جلوی پای عزادارها قربانی می‌شود. کم کم پای عزاداران برهنه از هر قیدی می‌شود. سر و سینه منقش به گِل عزا می‌شوند....

.

صبح روز عزا دم خیمه مسجد حضرت زینب -سلام اله علیها-  حال و هوای عجیبی هست...

به قول دوستم، روز عاشورا باید به نیت رزم بیرون آمد.


بساط بسیط... یا دوست خوب

چند وقت پیش یک دوستی پیامک داد که:

«سلام، اخوی دلم براتون تنگ شده بود، گفتم اعلام کنم که تو دل ما جا دارید.»


البت این عزیز، همسن ما نیستند و ...؛ بساط محبت و لطف ایشون بسیط است و پیامکشان هم به همین قسم مربوط. برای همین بود که پاسخ من این طور شد:


«سلام، ممنون شمام. ما که تو این آشفته حالی خودمون رو فراموش کردیم.»


ولی، دیگه ادامه ندادم که...

توبه، شیطان

پیدایش عشق، روح، باران... آنگاه

آدم،حوا، بهشت، عصیان... آنگاه

گندم چیدن، هبوط، دائم انسان:

توبه، شیطان، توبه، شیطان... آنگاه


این درد دائم و مدام، آخر من را خواهد کشت(هلاک خواهد کرد)...


رباعی از نسیم (عارفه دهقانی)-ر ک به "آخر شخص مفرد"

من و خرده فرهنگ ها

دیگه نمی توانم تحمل کنم. 

دور و برم خیلی شلوغ است،  آنقدر که گیج شدم. خرده فرهنگ ها محاصره ام کردند.

جلوی دست-ها-و بالم -ها- را گرفته اند. از هیچ کدام نمی شه درست و مفید استفاده کرد. نمی توانم دسته بندی اشان کنم. تا حالا چندین مرحله غربالشون کردم، دسته بندی کردم، چیدم ولی دفعه بعدی را که رفتم سراغشان با روش برخورد دفعه قبلی با این خرده فرهنگ ها دچار مشکل شدم.

یکی کمک کنه...


----------------


بعد نوشت:

*مادرم آمد داخل اتاق گفت: اگر این کاغذها، کتابها، نشریه ها، جزوه ها و CD ها و... را که وسط اتاق، دور خودت پهن کردی، جمع کردی که هیچ، وگرنه همه را می ریزم تو گونی می اندازم بیرون!(نقل به مضمون)

چقدر آرشیو کردن و نگه داری فرهنگ و بسته های فرهنگی سخت است!

*البته خرده فرهنگ منظور نظر دیگران، با خرده هایِ فرهنگِ ما کمی توفیر دارد، ولی فکر کنم مشکلشان همان مشکل من باشد! گرفتید مطلبم را؟

مرغ خیال

دیروز بعد از مدت ها از تهران خارج شدم.

رفته بودم "ریسه"...

دوباره مرغ خیالم به پرواز در اومد.



------------------

در ضمن بعد از مدتها یادم آمد که چقدر ماشین شاسی بلند دوست دارم!