همین

دنبال یکسری مطلب در باره تاثیر مطالعه در وب می گشتم به این طرح برخوردم. همین دیگه...
http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1390/06/30/174959140_PhotoL.jpg

جور عقل

سلام

روح و تنم به فریاد اومدن .... از جور عقل ناکارآمدم.

تا حالا چند بار این دوتا به گریه افتاده باشند از دست این بی خرد خوبه.

صاحب کار

سلام...

اصولا کاری که صاحب نداشته باشه دلم بهش رضا نمی ده. چندین بار هم سر همین قضیه کات کردم و خودم را از برنامه های مختلف بیرون کشیدم.

حالا هرکی اومد گفت من صاحب این کار هستم، بالای سر کار ایستادم، هم نه!

خب البته طبیعیه همه همینطوری اند. ولی نه دیگه. مسئله چون حل شود آسان شود. همه می دونن ولی...

کلا حساسم.

قفل کردم. یک کار دارم انجام میدهم، کسی که اسما بالای سرش هست، میشه بهش اعتماد کرد، یکجورایی بهش می شه گفت که صاحب کار ایشون هست. ولی:

1- پای کار محکم نمی یاد. سراغ نمی گیره.

2- صاحب اصلی ایشون نیست.

اولا از جهت مورد 1، دوم از این جهت که در کار قفل کردم سخت مشتاق نفر اصلی هستم.

سر نماز یاد قضیه عالمان شیعه و حاکم سرزمین اهل تسنن و گرفتاریشان افتادم که سه روز هر روز یک نفر از بهترین بهترین های شیعیان به بیابان می رفت و امام زمان (عج) را صدا می زد که بیاد و کمکشان کنه. روز سوم امام عصر (عج) تشریف آوردند و گفتند خودتان سه روز دعا شرط کردید وگرنه همان روز اول می آمدم و مشکل را حل می کردم. (خلاصه اش را جهت یاد آوری گفتم. اون هایی که نشنیدند برن بخوانند تا محتوی داستان و علت استفاده من از این حکایت را متوجه بشوند)

حالا اینه که، صاحب کار، خوب! باید کمک کنه. گیر کردم بابا. باید از کار حساب بکشه. سربزنه، سراغ بگیره. این چه طور اش است؟ من نمی فهمم. کارم زیاده دست تنهام. مشکل از قبل مانده و پیش رو هم تا دلت بخواد. منم گیج...

درد من را خوب درمان کن، ای جان من...

----

- کلا پیام کوتاه هم می فرستم حتما مقیدم سلام اولش بذارم. پیام هشدار هم می فرستم اولش می نویسم سلام!

هم نام خداست، هم این که معصوم (ع) میگه کسی که صحبتش را با سلام شروع نکرد محل نذار، جوابش را نده...

- یک رفیق ترک داشتم زمان سنین دبیرستان، اسمش صاحَب بود. خیلی دوستش داشتم. بامعرفت بود. یک دوره کوتاهی باهاش بودم. خونشون جابجا شد فکر کنم رفتن ارومیه، شماره موبایلش هم یک جورایی از دسترس خارج شد دیگه. حسرت رفیق خوب و باب میل موند به دلم.

آنچه که من خواندم و شنیدم...

/21ام رمضان المبارک 1434/
در قرآن آیه حیرت انگیزی وجود دارد: بَل یُریدُ الاِنسانُ لِیَفجُرَ اَمامَهُ (قیامت/5). انسان می خواهد که پیش رویش را پاره کند تا هیچ چیز او را نسبت به آنچه به انجام آن متمایل است محدود و مقید نکند. چیست آنچه که مانع این آزادی بلاشرط است و انسان دلش می خواهد که آن را بر دَرَد و از سر راه خویش بر دارد؟

انسان برای تسلیم در برابر این معنای آزادی – که اکنون معمول است – طبع و طبیعت و فطرت و حتی جامعه خویش را سدّ راه خواهد یافت. جامعه و عادات و سنن اجتماعی اجازه نمی دهند که انسان به طور غیر مشروط به همه مقتضیات ولنگاری خود دست یابد.
نه فقط جامعه، که طبع انسان نیز، در طول مدت، از این « رها بودن » دلزده می شود و دیر یا زود این صورت از آزادی را پس می زند، چنان که یکی از علل رویکرد غربیان به معنویت در این سال ها همین است که بسیاری از مردم به « آخر خط » رسیده اند و نه طبع، که طبیعت وجود انسان نیز تحمل این صورت از آزادی را ندارد و به اشباع می رسد و بعد از اشباع تمام، به « غَثَیان* ».
 فطرت هم که متعلم است به « تعلیم ازلی اسما »، و تجربه روسیه در قرن اخیرنشان داد – و تجربه غرب– که مردم را جز برای مدتی کوتاه بر غیر طریق فطرتشان نمی توان واداشت؛
و همه این محدودیت ها به ماهیت انسان و یا حقیقت انسانیت رجوع دارد که نقیض آن تعریفی است که عقل متعارف غربی و غرب زده از انسان دارد.

------
در شب پر برکت امر حکیم (پیچیده و محکم) تفریق (متمایز و شکافته) می شود. یکی از این امور قرآن است. یکی دیگر انسان است. و چه شب پر برکتی است این شب ها.


این مطلب هنوز خام است./
شوریدن دل. یعنی تقاضای طبیعت بر قی، بی حرکت.

یک کتاب

سلام


کتاب " کیش مهر" با یک طرح جلد مطبوع نظرم را جلب کرد. نام دیگرش "بیست گفتگو در شناخت شیعه" بود. اسم کتاب، شعر معروف علامه طباطبائی (ره) و مستند تلوزیونی حدیث سرو را برایم تداعی کرد.

طبق عادت پشت جلد و فهرستش را نگاه کردم.

دوست کتاب فروشی دارم یکدفعه بهش گفتم یک کتاب بهم بده آتش بگیرم، شعله بکشم. پیشنهاداش مقبول نیافتاد ولی این بنظرم خودش اومد.

انصافا از دیدن "فقط" دیدن اسامی و عناوین کلی ذوق کردم.

کم کمک، مقاله به مقاله شروع به خواندن کردن. سرد شدم. اصلا آنچه که می نمود نبود.

چی بگم ازش...

شما بگید.



-----

-کتاب را از آقای م قرض گرفتم. خدا خیرش بده.

-چند وقتی است که طرح های مختلف به ذهنم میاد برای خط خطی کردن(صفر و یکی کردن!! دیجیتاله دیگه) ولی حسش نیست. بیشتر تو حال و هوای شفاهی سیر می کنم تا مکتوب. آقای م به این قضیه معترض اند.

معنی رفتنش این بود...

آسمان خواست زمین سهم خودش را بدهد
عشق پربارترین سهم خودش را بدهد

پدری در ره دین سهم خودش را بدهد
مادری نیز... همین... سهم خودش را بدهد

اینچنین بود که تقدیر ِ جنون متقن شد
نوبت عاشقی احمدی روشن شد

باز بانی شده بودی که همه برخیزیم
گرچه یک جرعه گرفتیم ولی لبریزیم

شهد علم است که در باده ی خود میریزیم
دیگر از مابقی ِ واقعه می پرهیزیم

اینکه تو یک شبه پیغمبر یک قوم شدی
و پراکنده ترین پیکر یک قوم شدی

ادامه مطلب ...

امان از هنرمند بی هنر

ای بابا این همه نوشتن و افاضه فضل کردن که چی داداش؟ هدف همین یک جمله بود و تیتر بالا، بقیه را نخواندی هم نخواندی...:

هر چیزی بوده را بگویی(لفظ عیناً شاید از عبارت جا افتاده باشد!)، چه اتفاقی می افتد جز اینکه که همان چیزی که بوده را هم انتقال نمی دهی.

---------------

  یک کتابی همینجوری از قفسه برداشتم. مجموعه داستان کوتاه بود... روایت‌هایی همینجوری(!)، عجیب و داغون. البته از حق نگذریم دو متن خوب هم دیدم که توصیفات و عباراتش نظرم را جلب کرد. 7 تای دیگر، داستان که چه عرض کنم روایت هم نبودند. هنری اصلا درشان نبود.

  چند روز پیش در یک هیئتی بودم اتفاقا وضعیت مشابهی پیش آمد. مداحین در غیاب مداح اصلی (و محوری) که ناغافل به سفر کربلا رفته بود، نمی‌توانستند هیئت را جمع کنند. هیئتی با جمعیت بیشتر از دو هزار نفر... از سردی و کسادی چند بار بر زبان و دلم جاری شد که: امان از مداح بی‌هنر. فردا شب هم چند یار کمکی آوردند ولی باز هم امان از ... .


الغرض، هی گفتن و گفتن، نوشتن و نوشتن، خواندن و خواندن[روضه و مداحی]، که چی؟ «همینجوری» بودن تا کی؟ هرچی بوده را بگی چه اتفاقی می‌افتد؟ اتفاقی که می‌افتد این است که همان چیزی که بوده را هم انتقال نمی‌دهی. آنوقت به شما می‌گن الکن [جسارت نشه ها!، شخص نه، به فعلش صفت می دهند].

(البته از اتفاق گفتن، منظورم روضه بود. داستان ها که برداشتی عجیب(ایضا درب و داغان) از واقعیتی بود.)

روز رزم

صبح روز تاسوعا و عاشورا مثل ساعت‌های قبل از اعزام به جنگ و یا شروع عملیات است.

هر لحظه یک جوان از ورودی خیمه دم مسجد داخل میشه، با بقیه حال و احوال می‌کند، لحظه‌ای توقف می‌کنه بعد می‌ره داخل مسجد. بساط زیارت عاشورا بپاست. نفس‌ها هستند که یکجا مجتمع می‌شوند، شور می‌گیرند و آماده به صحنه می‌آیند. آماده غوغا. این صحنه غوغا مرد می‌طلبد.

.

کم کم روضه و دم گرفتن و جمع شدن دسته بیرون مسجد.

تابلوهای ذکر بالا میره و یک به یک، دسته‌های 50 نفره به حرکت می‌افتند. گوسفند هست که جلوی پای عزادارها قربانی می‌شود. کم کم پای عزاداران برهنه از هر قیدی می‌شود. سر و سینه منقش به گِل عزا می‌شوند....

.

صبح روز عزا دم خیمه مسجد حضرت زینب -سلام اله علیها-  حال و هوای عجیبی هست...

به قول دوستم، روز عاشورا باید به نیت رزم بیرون آمد.


عرفه...

پرستش به مستی است در کیش مهر

برون اند زین جرگه هوشیار ها

فردا عرفه است.

بساط بسیط... یا دوست خوب

چند وقت پیش یک دوستی پیامک داد که:

«سلام، اخوی دلم براتون تنگ شده بود، گفتم اعلام کنم که تو دل ما جا دارید.»


البت این عزیز، همسن ما نیستند و ...؛ بساط محبت و لطف ایشون بسیط است و پیامکشان هم به همین قسم مربوط. برای همین بود که پاسخ من این طور شد:


«سلام، ممنون شمام. ما که تو این آشفته حالی خودمون رو فراموش کردیم.»


ولی، دیگه ادامه ندادم که...